جدول جو
جدول جو

معنی شست گیر - جستجوی لغت در جدول جو

شست گیر
کمان دار، تیرانداز
تصویری از شست گیر
تصویر شست گیر
فرهنگ فارسی عمید
شست گیر
(اَرْ رَ / رِ کَ / کِ)
شست گر. تیرانداز و کماندار. (ناظم الاطباء). کماندار و تیرانداز. (آنندراج). تیرانداز. (غیاث اللغات) :
اگر خسرو شست میران بود
هم آماج این شست گیران بود.
نظامی.
رجوع به شست گر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستگیر
تصویر دستگیر
دست گیرنده، کسی که دست دیگری را بگیرد و به او کمک و یاری کند، یاری کننده، مددکار، کسی که او را بگیرند و زندانی کنند، گرفتار، اسیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخت گیر
تصویر سخت گیر
مقرّراتی، منضبط، آنکه بر دیگری سخت بگیرد، کسی که دیگران را در فشار و زحمت قرار بدهد، سخت گیرنده، آزمند، حریص
فرهنگ فارسی عمید
(اَ لَ)
کنایه از پادشاه. پادشاه قادر و توانا. (ناظم الاطباء). که تخت گیرد و پادشاهی کند. پادشاه فاتح و پیروز:
سپه راند از آنجا به تخت سریر
که تابیند آن تخت را تخت گیر.
نظامی.
به آیین کیخسرو تخت گیر
که برد از جهان تخت خود بر سریر.
نظامی.
کلاه از کیومرث، آن تخت گیر
زجمشید تیغ، از فریدون سریر.
نظامی.
گرچه به شمشیر صلابت پذیر
تاج ستان آمدی و تخت گیر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
مرکّب از: دست + گر، پسوند فاعلی، سازندۀ دست. صانع دست. (از تعلیقات فیه مافیه ص 335) : مؤمن چون خود را فدای حق کند از بلا و خطر و دست و پا چرا اندیشد چون سوی حق می رود دست و پا چه حاجت است. دست و پا برای آن داد تا از او بدین طرف روان شوی لیکن چون به پاگر و دست گر میروی اگر از دست بروی و در پای افتی... چه غم باشد. (فیه مافیه ص 178)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر (خیاو). واقع در 7هزارگزی شمال خیاو و پانصدگزی راه شوسۀخیاو به ابهر، با 1328 تن سکنه. آب آن از خیاوچای وراه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رَ سَمْ بُ دَ)
آخذ. دست گیرنده:
دل سنگ بگذاشتندی به تیر
نبودی کس آن زخم را دستگیر.
فردوسی.
، کسی که دست کسی را بدست برگیرد و بنوازد. (آنندراج). گیرندۀ دست برای معاونت. (غیاث) :
جهان تیره شد بر دل اردشیر
از آن شاه روشن دل دستگیر.
فردوسی.
، یاری ده. (شرفنامه). مددکار. (انجمن آرا). یاری دهنده. آنکه کمک ومعاضدت کند. معین. یار. یاری کننده (به مال و رای و بخشش و گذشت). فریادرس. حامی:
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر.
فردوسی.
همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر.
فردوسی.
وز اینسو به دریا رسید اردشیر
بیزدان چنین گفت کای دستگیر.
فردوسی.
بدو گفت شاه این نه تیر من است
که پیروزگر دستگیر من است.
فردوسی.
بدو گفت برخیز و ایران بگیر
نخستین من آیم ترا دستگیر.
فردوسی.
ز ایران همی برد رومی اسیر
نبود آن یلان را کسی دستگیر.
فردوسی.
همه مرگ رائیم برنا و پیر
برفتن خرد بادمان دستگیر.
فردوسی.
کنون من کمربسته و رفته گیر
نخواهم جز از دادگر دستگیر.
فردوسی.
به اسقف چنین گفت کای دستگیر
ز ایران یکی نامجویم دلیر.
فردوسی.
جهان تیره شد بر دل اردشیر
ازآن پیر روشندل و دستگیر.
فردوسی.
بر زال شد رستم شیرگیر
که این کار را من بوم دستگیر.
فردوسی.
میر یوسف برادر سلطان
ناصر علم و دستگیر ادب.
فرخی.
به نعمت همه خلق را دستگیری
به روزی همه خلق را میزبانی.
فرخی.
خواجۀ بزرگ شمس کفاه احمد حسن
کاحسان او ز نعمت او دستگیر اوست.
فرخی.
تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر.
منوچهری.
نجیب خویش را گفتم سبکتر
الا یا دستگیر مرد فاضل.
منوچهری.
سلطان دستگیر محمد که آمده است
خورشید پیش سایۀ دستش بچاکری.
مکی طولانی.
وگر پند گیری بحجت به حشر
ترا پند او بس بود دستگیر.
ناصرخسرو.
نه چون عدلش جهان را دستگیر است
نه چون قدرش فلک را پایگاه است.
مسعودسعد.
خلق گیتی بندۀ آزاد تست
دستگیر بنده و آزاد باش.
مسعودسعد.
از وی (عمر) جز تجربت و ممارست عوضی نماند که وقت پیری پایمردی یا دستگیری تواند بود. (کلیله و دمنه).
پیر را خاصه بدخو و بی برگ
نیست یک دستگیر و مایه چو مرگ.
سنائی.
دستگیر است بی کسان را او
نپذیرد چو ما خسان را او.
سنائی.
ز دست شیطان در پای دام معصیتم
جز او نباشد از این دام دستگیر مرا.
سوزنی.
ای به بذل سیم و زر از غایت جود و کرم
دست راد تو ز پا افتادگان را دستگیر.
سوزنی.
دستگیر خلق شد عدل وی از دست ستم
تا نگردد هیچکس دردست ظالم دستگیر.
سوزنی.
میان فریقین حربی عظیم قایم شد و جز قائمۀ شمشیر دستگیر نبود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 294).
خاک در تو مرا گر نبود دستگیر
خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان.
خاقانی.
دل بر امید وعده او چون توان نهاد
چون عمر پایدار و فلک دستگیر نیست.
خاقانی.
سببی که پای دام دل عشق ورزان است و نسیمی که دستگیر جان نیازمند است. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 46).
در که نالم که دستگیر توئی
درپذیرم که درپذیر توئی.
نظامی.
بر که پناهیم توئی بی نظیر
در که گریزیم توئی دستگیر.
نظامی.
اگرشیرین نباشد دستگیرم
چو شمع از سوزش بادی بمیرم.
نظامی.
چون نیست بجز تو دستگیرم
هست از کرم تو ناگزیرم.
نظامی.
هست ز یاری همه را ناگزیر
خاصه ز یاری که بوددستگیر.
نظامی.
اگرچه کار خسرو میشد از دست
چو خود را دستگیری دید بنشست.
نظامی.
گمان بودم که چون سستی پذیرم
در آن سختی تو باشی دستگیرم.
نظامی.
که شفقت بر ای داور دستگیر
براین زیردستان فرمان پذیر.
نظامی.
هرکه زر خواست زرپذیر شدم
وآنکه افتاد دستگیر شدم.
نظامی.
گفتم ای دستگیر غمخواران
بهترین همه جهانداران.
نظامی.
آمد آن دستگیردستان ساز
مهر نو کرده مهربان را باز.
نظامی.
زبهر آنکه باشد دستگیرش
بدست اندربود فرمان پذیرش.
نظامی.
بدان ره کزو نیست کس را گزیر
بدان راه بر او بود دستگیر.
نظامی.
مربح و منجح نیامدو دستگیر و پایمرد نبود. (سندبادنامه ص 148). ذات شریف ما در معرض تلف و تفرقه بود اگرنه کفایت و شهامت وزرا دستگیر و پایمرد دولت ما بودی. (سندبادنامه ص 272). تدبیر کار من چیست و دستگیر من در این محنت کیست. (سندبادنامه ص 107). پشیمانی و تلهف دستگیر و ندامت پایمرد و دلپذیر نبود. (سندبادنامه ص 258). بعد از فوات اوقات، ندامت دستگیر نبود. (سندبادنامه ص 218).
به احسان خود پوزش من پذیر
که جز تو ندارم کسی دستگیر.
عطار.
وقت قیام هست عصا دستگیر من
بیچاره آنکه او کند از دستوار پای.
کمال اسماعیل.
شاد آن شاهی که او را دستگیر
باشد اندر کار چون آصف وزیر.
مولوی.
ترا می نگویم که عذرم پذیر
در توبه باز است و حق دستگیر.
سعدی.
بهمت مدد کن که شمشیر و تیر
نه در هر وغائی بود دستگیر.
سعدی.
گر از پا درآید نماند اسیر
که افتادگان را بود دستگیر.
سعدی.
کسی بندیان را بود دستگیر
که خود بوده باشد به بندی اسیر.
سعدی.
خداوند بخشندۀ دستگیر
کریم خطابخش پوزش پذیر.
سعدی.
از دامن تو دست ندارم که دست نیست
بر دستگیر دیگرم ای دوست دست گیر.
سعدی.
توئی پایمرد وتوئی دستگیر
ببخشای و رحمت کن و درپذیر.
نزاری قهستانی (دستورنامۀ چ روسیه ص 48).
غم گیتی گر از پایم درآورد
به جز ساغر که باشد دستگیرم ؟
حافظ.
- دستگیر آمدن، یاری کردن. یاریگر گشتن: چون نویسنده را قوت خاطر دستگیر آید هم از الفاظ درنماند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 173).
، نیروبخش. معاضد:
چنان چون تنت را خورش دستگیر
ز دانش روان را بود ناگزیر.
فردوسی.
، تسکین دهنده. آرام بخش:
زن و کودک خرد بردند اسیر
کس آن رنجها را نبد دستگیر.
فردوسی.
، دستاویز. وسیلۀ تمسک:
محبتت بجهان رهنما و پیر من است
بحشردامن پاک تو دستگیر من است.
؟ (از یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستگیر متفکران، کنایه از ریش است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀخطی).
، پیر. مرشد. (یادداشت مرحوم دهخدا)،
{{نام مرکّب مفهومی}} دستگیرشده. اسیر. (ملخص اللغات). آنکه به بند افتاده بود. (شرفنامه). اخیذ. اسیر کرده شده. (برهان). گرفتار. گرفتارشده. کسی که او را بدست گرفته واسیر کرده باشند. (آنندراج). دست گرفته شده یعنی گرفتار و قیدی. (غیاث) :
سر پایمال گشته و دل دستگیر و جان
موقوف نوک مژۀ آن چشم مست مست.
سیدجلال عضد.
- دستگیر آوردن، به اسارت آوردن. اسیر کردن. دستگیر ساختن:
همه پیش من دستگیر آورید
نباید که خسته به تیر آورید.
فردوسی.
ز بهرامیان هرکه گردد اسیر
به پیش من آرد کسش دستگیر.
فردوسی.
سپه را همه دستگیر آوریم
مبادا که شمشیر و تیر آوریم.
فردوسی.
،
{{اسم خاص}} از صفات خدای تعالی، یار و یاور و معین:
زپستان گاوش بیارید شیر
زن میزبان گفت کای دستگیر
تو بیداد را کرده ای دادگر
وگرنه نبودی ورا این هنر.
فردوسی.
چو پیر گشتم و نومید گشتم از همه خلق
امید خویش فکندم به دستگیر جهان.
فرخی.
- دستگیر درماندگان، خدای تعالی
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
مرکّب از: هشت، مرخم هشتن + گیر، ریشه فعل گرفتن، در اصطلاح بنایان این است که ردیفی را برجسته و ردیفی را فرورفته چینند تا دیواری دیگر چون بدان متصل گردد، نیک پیوندد. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نوعی تفنگ که به توالی شصت گلوله از آن رها تواند شد و البته انحصار به شصت گلوله ندارد بلکه از باب کثرت و توالی تیرها این نام بدین سلاح داده اند. مسلسل. میترایوز. (یادداشت مؤلف). رجوع به مسلسل شود
لغت نامه دهخدا
گیرنده و اسیرکننده پادشاه، (ناظم الاطباء) :
گر او را کمندی بود ماه گیر
مرا هم کمندی بود شاه گیر،
نظامی،
،
که شاه او را گرفته باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
مواج. پر از امواج. متلاطم. پر از چین و تاب. (یادداشت مؤلف) :
در او آبگیری به پهنای باغ
شناور در آب شکن گیر ماغ.
اسدی.
زره پوشان دریای شکن گیر
به فرق دشمنش پوینده چون تیر.
نظامی.
شکن گیر گیسویش از مشک ناب
زده سایه بر چشمۀ آفتاب.
نظامی.
مکن بازی بدان زلف شکن گیر
به من بازی کن امشب دست من گیر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ تَ / تِ)
سخت گیرنده. آزمند و حریص. (ناظم الاطباء) :
هر که در کار سخت گیر شود
نظم کارش خلل پذیر شود.
نظامی.
مشو در حساب جهان سخت گیر
همه سخت گیری بود سخت میر.
نظامی.
نیست غم گر دیر بی او مانده ای
دیرگیر و سخت گیرش خوانده ای.
مولوی.
- امثال:
خدا دیرگیر است اما سخت گیر است
لغت نامه دهخدا
(شُ تَ / تِ)
غسل و شستشو. (ناظم الاطباء). غسل. چگونگی شسته، شستگی و رفتگی. (یادداشت مؤلف) ، پاکیزگی. (ناظم الاطباء).
- شستگی الفاظ، کنایه از سلامت الفاظ و جزالت آن. (آنندراج) :
صدف بحر سخن شستگی الفاظ است
نیست جز معنی تر گوهر شاداب سخن.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
تیرانداز کامل هنر. (آنندراج) (غیاث اللغات) (شرفنامه چ وحید ص 378) :
اگر خسرو شست میران بود
هم آماج این شست گیران بود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شَگَ)
شست گیر. تیرانداز و کماندار. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان). رجوع به شست گیر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تخت گیر
تصویر تخت گیر
تخت گیرنده، شاه توانا کشور گشای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شست گر
تصویر شست گر
تیر انداز کماندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستگیر
تصویر دستگیر
مدد کارانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخت گیر
تصویر سخت گیر
آزمند و حریص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسر گیر
تصویر پسر گیر
پسری که دیگری او را بجای پسر خود گرفته است متبنی
فرهنگ لغت هوشیار
شیر گیرنده آنکه شیر را شکار کند و بگیرد، دلیر پر زور پر قوت نیرومند، مست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهر گیر
تصویر شهر گیر
پادشاهی که کشوری را تصرف کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسته گیر
تصویر بسته گیر
ضعیف کش، کسی که به ضعیفان آزار می رساند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستگیر
تصویر دستگیر
کسی که دست دیگران را بگیرد، مددکار، فریادرس، گرفتار، اسیر، مرشد، مراد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شست گر
تصویر شست گر
((~. گَ))
کمان دار، تیر انداز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخت گیر
تصویر تخت گیر
پادشاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستگیر
تصویر دستگیر
اسیر
فرهنگ واژه فارسی سره
اسیر، بازداشت، توقیف، گرفتار، مددکار، مساعد، یار، یاور، پیر، قطب، مراد، مرشد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دستگیر یاور
فرهنگ گویش مازندرانی